این هم یه شعر از خودم (کج تراز)

 

کج تراز

نیازم به ناز تو ناگفتـتنی است             و رقصم به ساز تو ناگفتنی است

اگرچه زعشق تو جان سوختم             ز سوز و گداز تو ناگفتنــی است

زبان   بسـتم از بـد زبانـی تـو            نگفتم  که راز تو ناگفتـنـی است

نماز دلم رو به محراب تســت           تو گویی نماز تو  ناگفتنــی است

یـکی روز گـرم و دگر روز سـرد           فـرود و فـراز تـو ناگـفـتنـی است

به هر چیز ناراست سنـجیدیم            و این کج تراز تو نـاگفتـنـی است

دل نوشته هایی از مرحوم حسین پناهی

میزی برای کار ،
کاری برای تخت ،
تختی برای خواب ،
خوابی برای جان ،
جانی برای مرگ ،
مرگی برای یاد ،
یادی برای سنگ ،
این بود زندگی ... حسین پناهی

 

 می‌دونی"بهشت" کجاست؟

یه فضای ِ چند وجب در چند وجب!

بین بازوهای کسی که دوستش داری

 

"شعر منسوب به حسین پناهی"

 

پزشکان اصطلاحاتی دارند
که ما نمی فهمیم
ما دردهای داریم که آنها نمی فهمند
نفهمی بد دردی است
خوش به حال دامپزشکان!

از حسین پناهی

این هم یه شعر طنز دیگر

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

مزه شوهر

 

دختری کردسوال از مادر                     که چه طعم و مزه دارد شوهر؟

 

این سخن تا بشنید از دختر                اندکی کرد تامل مادر

 

گفت با خود که بدین لعبت مست         گربگویم مزه اش شیرین است

 

یا غم شوی روانش کاهد                      یا بلافاصله شوهر خواهد

 

ور بگویم مزه آن تلخ است                  تا ابد می کشد از شوهر دست

 

لاجرم گفت به او ای زیبا                         ترش باشد مزه شوهرها

 

دخترک در تب ودر تاب افتاد                    گفت:مادر دهنم آب افتاد!!

 

این شعر را تو یکی از وبلاگها دیدم متاسفانه نام شاعرش رو پیدا نکردم  

شعر طنز خنده دار گریه مردها!

 

مردها کاین گریه در فقدان همســــــــر می کنند

بعد مرگ همســـــــر خود ، خاک بر سر می کنند !

 

 

خاک گورش را به کیسه ، سوی منزل مـــی برند !

دشت داغ سینــه ی خـــــود ، لاله پرور می کنند

 

 

چون مجانین ! خیره بر دیوار و بر در مــی شوند

خاک زیر پای خود ، از گریه ، هــــی ! تر می کنند

 

 

روز و شب با عکــس او ، پیوسته صحبت می کنند

دیده را از خون دل ، دریای احمـــــر مــــی کنند !

 

 

در میان گریه هاشان ، یک نظر ! با قصد خیـــــر !!

بر رخ ناهیـد و مینـــــا و صنــــــوبر می کنند !

 

 

بعدِ چنـــدی کز وفات جانگــــــداز ! او گذشـــت

بابت تسلیّت خــود ! فکـــر دیگـــــر مـــی کنند

 

 

دلبری چون قرص ماه و خوشگل و کم سن و سال

جانشیـــــن بی بدیل یار و همســــــر می کنند

 

 

کــج نینـدیشید !! فکــر همســــــر دیگر نیَند !

از برای بچه هاشان ، فکر مـــادر مـــی کنن!

 

 

این هم شعر طنزی از فیروز بشیری

روزی به رهی مرا گذر بود
خوابیده به ره جناب خر بود


از خر تو نگو که چون گهر بود
چون صاحب دانش و هنر بود


گفتم که جناب در چه حالی
فرمود که وضع باشد عالی


گفتم که بیا خری رها کن
آدم شو و بعد از این صفاکن


گفتا که برو مرا رها کن
زخم تن خویش را دوا کن


خر صاحب عقل و هوش باشد
دور از عمل وحوش باشد


نه ظلم به دیگری نمودیم
نه اهل ریا و مکر بودیم


راضی چو به رزق خویش بودیم
از سفرۀ کس نان نه ربودیم


دیدی تو خری کشد خری را؟
یا آنکه برد ز تن سری را؟


دیدی تو خری که کم فروشد ؟
یا بهر فریب خلق کوشد ؟


دیدی تو خری که رشوه خوار است؟
یا بر خر دیگری سوار است؟


دیدی تو خری شکسته پیمان؟
یا آنکه ز دیگری برد نان؟


دیدی تو خری حریف جوید؟
یا مرده و زنده باد گوید؟


دیدی تو خری که در زمانه؟
خرهای دیگر پیش روانه


یا آنکه خری ز روی تزویر
خرهای دیگر کشد به زنجیر؟


هرگز تو شنیده ای که یک خر؟
با زور و فریب گشته سرور


خر دور ز قیل و قال باشد
نارو زدنش محال باشد


خر معدن معرفت کمال است
غیر از خریت ز خر محال است


تزویر و ریا و مکر و حیله
منسوخ شدست در طویله


دیدم سخنش همه متین است
فرمایش او همه یقین است


گفتم که ز آدمی سری تو
هرچند به دید ما خری تو


بنشستم و آرزو نمودم
بر خالق خویش رو نمودم


ای کاش که قانون خریت
جاری بشود به آدمیت

 

طنزپرداز: فیروز بشیری