ناصر بقالی:ا همین دست های خود کشتم ...
باهمین دست های خود کشتم ...
با همین دست های خود کشتم ، حس سبز چنار بودن را
مرد و مردانه توبه خواهم کرد ، در زمستان بهار بودن را
من همان نیستم که ساده و صاف، با کمی اشک و آه رام شدم
گریه های پر از فریبت شست، از دلم ساده وار بودن را
آهوی چشم من فقط یک بار، وارد برکه ی نگاهت شد
تشنگی برده بود از یادش، پاک فصل شکار بودن را
گفته بودی که بی قرار منی، پس چرا با قرار من رفتی
خوب فهمانده ای به من نامرد، معنی بی قرار بودن را
این غزل کاش قسمت من بود : (( آمدی جان من به قربانت ...))*
شک ندارم به گور خواهم برد، حسرت شهریار بودن را
بعد تو خاطراتمان مردند، دفنشان کرده ام درون خودم
دارم احساس می کنم هر روز، طعم تلخ مزار بودن را
ناصر بقالی

