ناصر بقالی:ا همین دست های خود کشتم ...

باهمین دست های خود کشتم ...

با همین دست های خود کشتم ، حس سبز چنار بودن را

مرد و مردانه توبه خواهم کرد ، در زمستان بهار بودن را

 

من همان نیستم که ساده و صاف، با کمی اشک و آه رام شدم

گریه های پر از فریبت شست، از دلم ساده وار بودن را

 

آهوی چشم من فقط یک بار، وارد برکه ی نگاهت شد

تشنگی برده بود از یادش، پاک فصل شکار بودن را

 

گفته بودی که بی قرار منی، پس چرا با قرار من رفتی

خوب فهمانده ای به من نامرد، معنی بی قرار بودن را

 

این غزل کاش قسمت من بود : (( آمدی جان من به قربانت ...))*

شک ندارم به گور خواهم برد، حسرت شهریار بودن را

 

بعد تو خاطراتمان مردند، دفنشان کرده ام درون خودم

دارم احساس می کنم هر روز، طعم تلخ مزار بودن را

ناصر بقالی 

ناصر بقالی:در قسمتم نبود شبی مال من شوی

 

در قسمتم نبود شبی مال من شوی

یا جزو عاشقان خط و خال من شوی

 

ای قدس من اجازه بده تا فقط دمی

با ارتش خیال در اشغال من شوی

 

یا خانه ای بنا کنم از خشت آرزو

بابا شوم تو مادر اطفال من شوی

 

قبل از تفال شبم از خواجه خواستم

لطفی کند که نیک ترین فال من شوی

 

من میروم ولی تو بمان تا که مثل قبل

تنها دلیل ماندن امثال من شوی

 

طبعم دوباره رفت به خوابی عمیق تا

معشوق ِ آخرین غزل ِ سالِ من شوی

 ناصر بقالی

ناصر بقالی:غزل ...

 

غزل ...

وقتی که شب بساط غزل رو به راه شد

بغضم شکست و عاشقی ام را گواه شد

 

او رفت و آتشی به دلم زد که ناگهان

طبعم به شعر غم زده ای پا به ماه شد

 

دیشب پیام داد که دنیای من تویی

فورا" ولی نوشت ببخش اشتباه شد

 

با دیگران اگر غزلی عاشقانه بود

هر وقت پیش چشم من آمد سیاه شد ـ

 

تنها به این بهانه که نامحرم هميم

وقتی به ما رسید محبت گناه شد

 

روحم همیشه کنج نگاهش پلاس بود

حیف از جوانیم که در آنجا تباه شد

 ناصر بقالی

ناصر بقالی:شعرم به زخمهای تو مرهم نمیشود

 

 

 

شعرم به زخمهای تو مرهم نمیشود

حتی  غزل ترین غزلم  هم  نمیشود

 

از بس غزل غزل به دلت نامه داده ام

یک  ذره نفرتت  به غزل کم  نمیشود

 

پیش  تو   ماهتاب  برای درخششش

از پشت  ابر شرم  مصمم  نمیشود

 

گنجایش حضور تو در صحن چشمهام

در   باور    تغزل    طبعم   نمیشود

 

حوا !   خیال نیست   مرا بیخیال شو

هرخاک آب خورده که آدم نمی شود

ناصر بقالی

ناصر بقالی؛  یاری کن ای اجل...

  یاری کن ای اجل...

 

وقتی به دوش خاطره ها می نشانی ام

تا  انزوای  تلخ  غزل  می کشانی ام

 

خود را به سطر سطر نگاهت سروده ام

حتی  اگر  مچاله  کنی  و    نخوانی ام

 

من اهل چشمهای توام ای جهان من

گریه  نکن  که  از  وطن  خود  برانی ام

 

برگی خزان گرفته و پژمرده ام که تو

با    باد    بی تفاوتیت   می تکانی ام

 

فرهاد و  قیس مردنشان  شرط عشق بود

<<یاری کن ای اجل که به یاران رسانی ام>>

 ناصر بقالی

ناصر بقالی:حرفی بزن

 

حرفی بزن

 

حرفی بزن بگو د بگو دوست داری ام

با این سکوت ، دل نگران می گذاری ام

 

پاسخ بده پیام مرا حال من بد است

چیزی بگو که از نگرانی در آری ام

 

دریای من! اگرچه به پایت نمی رسم 

اما هنوز رودم و سوی تو جاری ام

 

من سالهاست ابری ام ای نوبهار من

کی جلوه می کنی به دلم تا بباری ام

 

گاهی چنان بدم که ببینی اگر مرا *

دارم یقین به خاطره ها می سپاری ام

ناصر بقالی

ناصر بقالی:لبخند ...

لبخند ...

 

دل مرا که شده بی قرار لبخندت

چه می شود بنشانی کنار لبخندت ؟

 عکس لبخند عاشقانه و زیبا - عکس خندیدن دختر پسر

به جرم دیدنت این مجرم پریشان را

تو را خدا بکِشان پای دار لبخندت

 

گله ندارم اگر اخم می کنی بامن

که نیست دست خودت اختیار لبخندت

 

براي دور لبت رنگ قهوه اي خوب است

بكش که راه بیوفتد قطار لبخندت

 

بدون چانه زدن می توان بهشت خرید

فقط به واسطه اعتبار لبخندت

ناصر بقالی

ناصر بقالی:فصل گندم ...

فصل گندم ...

 

می آمدیّ و نگاهت پر از تبسم بود

تبسمی که میان گلایه ها گم بود

 

تو بودی و من و خورشید زخمی مغرب

زمان، زمان درو ؛ فصل، فصل گندم بود

 

تو بودی و من و آن شعر های تکراری

و خلوتی که تهی از نگاه مردم بود

 

من از علاقه و دل حرف می زدم با تو

ولی نگاه تو در عمق جاده ها گم بود

 

غروب بود و چو دریا دل تو طوفانی

و کشتی دل من در دل تلاطم بود

 

گذشتی از من و رفتی ، برو خداحافظ

عزیز! اولاغ من از کرگیش بی دم بود

 ناصر بقالی

ناصر بقالی:اسیر تلاطم ...

اسیر تلاطم ...

 

مانند  قایقی  که  اسیر  تلاطم است

در پیچ و تاب زلف تو آرامشم گم است

 

بیرون کنند  شاید از این شهر  هم  مرا

حوا ! لبت قشنگ تر از سیب و گندم است

 

تا کی به بوسه  از  عکست  اکتفا  کنم؟

وقتی که آب هست چه جای تیمم است؟

 

خالق  قبول  کرده  تو  آهوی  من  شوی

چون ضامنم محبت خورشید هشتم است

 

عطار گشته است , یقین , هفت شهر عشق

این دل  هنوز  در  خم  ابروی  تو  گم  است .

 ناصر بقالی

ناصر بقالی:لاغری                                                                     لاغری ..

                                              لاغری ...

 

برعکس من اگرچه خوش اندام و لاغری

اما  درست  مثل  خودم  زود  باوری

 

از من چه گفته اند که بی اعتنا به عشق

می خواهی از کنار دلم ساده بگذری ؟

 

یک بار هم نشد که نگاهی کنی به من

حتی یکی دو لحظه به چشم برادری

 

غیرت اگر امان دهد اقرار می کنم

« کز هر زبان که می شنوم نا مکرری »

 

اصلاً من از رقیب ندارم گلایه ای

شاید برای زندگی او مقدّری

ناصر بقالی

شعرم به زخمهای تو مرهم نمیشود       ناصر بقالی

شعرم به زخمهای تو مرهم نمیشود

شعرم به زخمهای تو مرهم نمیشود

حتی  غزل ترین غزلم  هم  نمیشود

از بس غزل غزل به دلت نامه داده ام

یک  ذره نفرتت  به غزل کم  نمیشود

پیش  تو   ماهتاب  برای درخششش

از پشت  ابر شرم  مصمم  نمیشود

گنجایش حضور تو در صحن چشمهام

در   باور    تغزل    طبعم   نمیشود

حوا !   خیال نیست   مرا بیخیال شو

هرخاک آب خورده که آدم نمی شود

 

ناصر بقالی